سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

سلام. من مسعود هستم. کامل تر معرفی می کنم، مسعود آخوندی. 19 رمضان سال 42 بود که پا به این دنیا گذاشتم. خواست خدا بر این مقدر شده بود که من تنها پسر و به قولی عزیز کرده خانواده باشم. به سن مدرسه که رسیدم تو دبستان تبریزی ثبت نامم کردند. یادم نمیاد هیچ وقت نمره ی بدی گرفته باشم نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، نَه به جرات می تونم بگم بهترین نمرات را تو 5 سال مقطع دبستان گرفتم. جای شما خالی، سال آخر دبستان بودم که از طرف مدرسه مسابقه دینی برگزار شد که بهترین رتبه را کسب کردم و این رتبه کلی واسم افتخار داشت. دوران راهنمایی را هم مثل دوران دبستان با کلی نمره های خوب و شاگرد اولی پشت سر گذاشتم و عاقبت وارد دبیرستان حکیم سنایی شدم. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون بهترین دانش آموز دبیرستان بودم هم تو اخلاق هم تو درس و اصولا هم به خوش اخلاقی معروف. سال اول دبیرستان بودم که انقلاب شروع شد. روزها می رفتم راهپیمایی و شب ها هم در رزم های شبانه حضور فعالی از خودم نشون می دادم. تو جریان این مبارزه ها بود که سعی کردم مطالعاتم را کمی بیشتر کنم. همین کار دلیل خوبی شد تا در مبارزه با گروه های ملحد و ضد انقلاب هم نقش فعالی داشته باشم. راستش با اینکه تنها پسر خانواده بودم و همه ی امکانت رفاهی برای من مهیا بود و خانواده ام هم از هیچ چیزی برای من دریغ نمی کرد اما با شروع جنگ تحمیلی رفتم جبهه. وجدانم آرامش نداشت که عملیاتی صورت بگیره و من حضور نداشته باشم. سال 61 بود که تو شلمچه مجروح شدم اما زخم های تنم خیلی مهم نبود. غلامحسین یکی از بهترین دوستای من بود. دوستی که همیشه همراهم بود. من مجبور شدم غلامحسین را تنها بگذارم. غلامحسین حافظی تنهای تنها و بدون من رفت تا پیش خدا و بعد از اون من باید کلمه ی شهید را جلوی اسم غلامحسین می گذاشتم. همون سال 61 بود که دپیلم گرفتم و به لطف خدا موفق شدم که تو رشته مکانیک طراحی جامدات دانشگاه صنعتی اصفهان مشغول به تحصیل بشم. هم دانشگاهم خیلی خوب بود هم رشته ای که قبول شده بودم را خیلی دوست داشتم. از اونجایی که حضور تو فعالیت های فرهنگی و اجتماعی حال منو خوب می کرد همیشه درس بهونه ای نشد تا دست از این فعالیت ها بردارم. دلم بیشتر وقت ها دلتنگ غلامحسین بود. هم درس می خوندم و هم به جبهه می رفتم. با اینکه درس برای من خیلی اهمیت داشت ولی هیچ وقت سبب نشد تا فکر رفتن به جبهه کمی تو ذهن من کمرنگ بشه. مقررات آموزش دانشگاه خیلی سخت بود اما هر بار که قرار بود حمله ای انجام بگیره خودم را می رسوندم جبهه. طی این سال ها سهم من بودن توعملیات فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجرهای مقدماتی یک، دو، چهار و هشت، خیبر، بدر، کربلای چهار و پنج بود. عملیات آخری که رفتم عملیات کربلای پنج بود. 50 روزی می شد که از خانواده دور بودم. فرماندهی گردان هم به عهده ی من بود. خواست خدا این بود که دیدار خانواده ام بمونه واسه ی قیامت. از دی ماه سال 65، بیست روز می گذشت و هوا هم خیلی سرد بود. انتظار برای من تمام شد. رفتم پیش غلامحسین... رفتم پیش خدا. اگه دلتون خواست سری به من بزنید من تو گلستان شهدا اصفهان هستم. بیشتر وقت ها مادرم هم کنارم هستش. بعد از این همه سال تقریبا 5 روز تو هفته میاد و کلی با من حرف می زنه. شرمنده گی من در برابر تمام مادری های مادرم تمومی نداره. هرچی دارم از دعای مادرم دارم. آخه بهش گفته بودم دعام کنه، گفته بودم که این اواخر اطمینان و آرامش عجیبی به سراغم اومده. انگار تمام آرزوهای دنیاییم به یک باره محو شده بود تو ذهنم و تنها آرزوم رسیدن به فیض شهادت بود. خیلی وقتتون را گرفتم. حلال کنید فقط قبل از خداحافظی یک قسمت از وصیت نامه ام را تقدیم می کنم به همه ی شما دوستای خوبم... ای جوانان، ای حزب‌اللهی‌ها، ای کسانی که بیشترین زحمات را برای اسلام و انقلاب کشیده‌اید، مواظب شیطان‌های درونی و بیرونی باشید. مبادا هدف را خدای ناکرده گم کنید. هدف، بالاتر از این حرفهاست.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا